همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند ، به جز مداد سفید . هیچ کسی به او کار نمی داد. همه می گفتند:«تو به هیچ دردی نمی خوری!»
یک شب که مداد رنگی ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند، مداد سفید تا صبح کار کرد؛ ماه کشید، مهتاب کشید و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد.
صبح توی جعبه ی مداد رنگی جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد!
سلام
خیلی وقت پیشا این رو خونده بودم.
خوندنش برام بازم جالب بود.
وبلاگتون هم بدک نیست، یعنی امیدوارم خیلی خیلی بهتر از اینا بشه.
آرزوی موفقیت دارم براتون
سپاس.جالب بود
قشنگ بود....................